کارتون هادی و هدی قسمت 20 | بادبادک خوشگل و جذاب
یادم میاد زمانی که کوچولو بودم و مامانم موهام رو خرگوشی بسته بود، با چشمهای مشکی پر رنگ که وقتی میبستمشون مژههام تا رو گونم میرسید، زل زدم تو چشم بابام که باید برام بادبادک درست کنی، آخه یک روز که با مامانم بیرون رفته بودم، دست یک دختر خوشگل دیده بودمش، فکر میکردم منم اگه بادبادک داشته باشم خوشگلتر میشم، حتی خیلی خوشگلتر از اون. بابامم از همون اولها مرد مهربونی بود. کافی بود من لب تر کنم، نه نمیگفت و خواستههای کودکیم رو یکی یکی عملی میکرد. یک چند ساعتی گذشت. دیدم بابام با یک بادبادک رنگی رنگی اومد تو اتاقم و گفت بیا شیرین زبون من، اینم بادبادکت! نمیدونم چطوری حال اون موقعم رو براتون بگم ولی انگار دنیا همه خوشیهاش رو یک جا ریخت تو دل من. وقتی به بیرون حیاط رفتیم و بابام یادم داد چطوری باید بادبادک رو به هوا هدایت کنم، یه چیزی تو ذهنم اومد که خدا کنه همه کوچولوها به هرچی دوست دارن برسن. چیه مگه ادم بزرگها همیشه باید آرزو کنن…؟ میدونم که شما هم عین من از این دست خاطرات دارین، اما خب برای تداعی کردنش کارتون هادی و هدی قسمت 20 رو براتون گذاشتم تا دوباره یادتون بیاد چه روزهای قشنگی داشتیم….
این قسمت: بادبادک